سکوت خواهر وبرادر/ملیکه حیدری فیروزجایی
مهدی تقی پور حیدری | شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۴۹ ق.ظ
به نام خدافیض الله پادهیان هستم آموزگار مدرسه چند پایه شهید محمد زاده چالرز حدود25 سال سابقه کار دارم. در مناطق صعب العبور بندپی شرقی خدمت می کنم. در یکی از مدارسچند پایه منطقه صعب العبور بندپی شرقی به نام مدرسه ی روستای سرجی کلاه بودم. حدود 18 سال سابقه کار داشتم. در آن سال من مدرسه را از یکی از همکارانم تحویل گرفتم واولین سال بود که رفتم. همکاربنده به من گفتند که دو نفر از دانش آموزان، هردو پایه اول که یکی از آن ها مردودی بود ویکی هم جدید آمده بود. این دونفر اصلا حرف نمی زنند و آن ها را به یکی از مدارس استثنایی معرفی کردیم ( مدرسه استثنایی حضرت قائم بندپی شرقی). مسافت هم طولانی بود وخانواده ها هم نمی توانستند آن ها را ببرند.
خانواده آمدند تا پرونده آن هارابگیرند وبه مدرسه استثنایی ببرند. من از خانوادهشان خواستم تا یک یا دو هفته این دو دانش آموز در کنار ما باشند تا ببینم می توانم مشکل آن ها را حل کنم. دانش آموزی بودند که اصلا حرف نمی زدند سال قبل خواهر بود اصلاحرف نمی زد و امسالم که برادرش آمده بود. وقتی زنگ تفریح می خورد می رفتند در گوشه ای می ایستادند وبا بچه ها اصلا بازی نمی کردند وکلا گوشه گیر بودند. همین حرف نزدن باعث شد تا خواهره( سمیه) در سال قبل مردود شود. وقتی از خانواده خواستم تا آن ها 10 یا 15 روز پیش ما بمانند آن ها هم قبول کردند. در این ده،پانزده روز با این دو دانش آموز جدا از بقیه دانش آموزان کار می کردم. با آن ها صحبت می کردم، حرف می زدم و به زور آن ها را به حیاط مدرسه می بردم وسعی می کردم تا آن ها را با دانش آموزان دیگر دوست کنم یعنی رفیق شوند. اما آن دو قبول نمی کردند وکار های قبل خود را تکرار می کردند، می رفتند در گوشه ای می ایستادند. حدود یک هفته یا ده روز گذشت و من موقع بیکاری کلا با آن ها مشغول بودم وکار می کردم. بلاخره کم کم شروع به صحبت کردن کردند. شروع به صحبت با ما کردند. البته آن ها کسانی بودندکه در خانه خیلی سروصدا و تحرک داشتندو خانواده تعجب می کرد که چرا در مدرسه چنین رفتاری را دارند. بالا خره بعد از 15 یا 20 روز با این ها صحبت کردن و کنار دانش آموزان دیگر قرار دادن وبازی کردن تقریبا حالت عادی شده بود. یک روز که من در کلاس مشغول تدریس بودم یکی از دختر ها که سمیه بود ومردودی هم بود جلو آمد وتمرین ریاضی را حل می کرد ، توضیح هم می داد. مادر او پشت در ایستاده بود وصداها را گوش می کرد. ما هم که خبر نداشتیم. یکدفعه دیدم مادر آمد داخل کلاس وخیلی خوشحال گفت: این سمیه من است که دارد حرف می زند و صحبت می کند. منم گفتم بله این سمیه شما است. مادرش گفت: همین بود که معلم سال قبل ارجاع داد تا به مدرسه استثنایی ببریم. شما چکار کردید؟ منم گفتم بالاخره کار کردیم ، صحبت کردیم واز تجربیاتی که داشتم( آن سال حدود 18 سال سابقه داشتم) استفاده کردم. با رفتاری که با این دو دانش آموز داشتیم هردو آن ها یکی از دانش آموزان خوب ما در کلاس شدند. سمیه بین پنج نفر از دانش آموزان پایه اول شاگرد اول کلاس شد. من از این بابت خیلی خوشحال شدم. البته خانوادهشان هم خیلی خوشحال شدند وتشکر کردند که باعث شدید تا آن ها راه ومسافت طولانی را که حدودا20 کیلومتر فاصله با مدرسه استثنایی بود را نروند.
- ۹۵/۰۲/۰۴